امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

نابغه کوچولوی من

دندان ها

تازه سه ماهت شده بود که رفتیم دکتر .آقا دکتر وقتی دهانت رو معاینه کرد دید بـــــــــــــــلــــــــــــــــــه دو تا دندون پایینت در اومده. آخه هنوز زود بود برای دندون درآوردنت،چقد عجله داشتی از اون به بعد هر ماه دوتا دندون در آوردی به جز یک ماه که اصلا دندون در نیاوردی ،به جاش نزدیک عید 4تا دندون کرسی با هم در اومد   ...
26 مهر 1393

ختنه

امیر علی برای چکاپ یک ماهگی که رفتیم ،همون روز ختنه هم انجام دادی به روش حلقه ای. الهی برات بمیرم مادر ،از بس که جیغ زدی صورتت کبود شده بود . اما بعد از سه ساعت درد ها ت بهتر شد وتونستی یکم بخوابی. روز دوم حلقه افتاد و راحت شدی ...
26 مهر 1393

روز زایمان

21 اسفند ساعت شش صبح ازخواب بلند شدم، نماز خوندم و برای مامانم و حسین صبحانه حاضر کردم. تا آنها نشغول صبحانه خوردن شدند منم رفتم لباس پوشیدم و با حسین یه چند تا عکس از آخرین روز قلمبگی گرفتیم .خیلی خودمو شاد نشون میدادم اما واقعا لحظات سختی بود، ترس از اینکه نکنه یه وقت بچم مشکل دار باشه و پشیمون شدن از اینکه به حرف دکتر برای سقط گوش ندادم. خلاصه حاضر شدیم ورفتیم بیمارستان. دیگه باید از مامانم و حسینم خداحافظی می کردم،سریع چادر و مانتو رو به مامانم دادم وازشون خداحافطی کردم. حسین رو با تمام وجودم نگاه میکردم، انگار اولین وآخرین باری هست که میبینمش. مامانم با اون کتاب دعای کوچیکش و با اون تسبیح سبز اصلا از ذهنم بیرون...
24 شهريور 1393

یه خبر بد

تمامی آزمایش ها و سونو هایی که میرفتم  نتایجش عالی بود ، غیر از این یکی. آزمایش غربالگری دوم بود که وقتی دکتر جواب را دید ازم پرسید همراه داری یا تنها اومدی؟ منم گفتم مگه چی شده ؟ دکتر برام توضیح داد که احتمال اینکه بچه مبتلا به سندرم دان و تیریزومی باشه بشدت بالا هست وزمان آمینو سنتز هم گذشته، وبه ناچار باید سریعتر سقط کنم.منم فقط گریه میکردم واصلا باورم نمیشد. که باید دل ازت بکنم. دکتر تاریخ وبیمارستان محل سقط رو هم برام معلوم کرد و گفت ناراحت نباشفانشا الله بعدا بچه دار میشی . توراه برگش فقط زار میزدم تا اینکه به مترو رسیدم وبابات بهم تلفن کرد ببینه دکتر رفتم چی شد . منم ماجرا رو  براش توضیح دا...
17 شهريور 1393

خبر بارداری

اول از همه به مامان مهین گفتم ،از زور خوشحال فقط گریه کرد و در کسری از ثانیه این خبر به گوش خواجه حافط شیراز هم رسیده بود (چون به مامانم گفته بودم حالا به کسی نگو) بعد به پدر مادر پدرت گفتیم برای اونه یه جعبه گزخریدیم ورفتیم خونشون و شب وقتی برگشتیم اس ام اس دادیم با این مضمون(دیگه باید بهتون بگیم پدر بزرگ و مادربزرگ) اونها هم مثلا خوشحال شدند ومادر بزرگه روز بعد یک عدد دامن پاره بعنوان کادو برای من آورد وگفت تو فامیل همه میگن عروست نازاست یا اگرم بچه دار بشن مال خودشون نیست،وگفت منم با اینکه میدونستم حامله ای هیچی نگفتم. دیگه از وقتی که مادربزرگه فهمید باردارم حس حسادتش گل گرد و هر وقت منو میدید میگفت انگار منم  ویار شرو...
17 شهريور 1393

بارداری

امتحان های ترم آخر لیسانسم بود .به قول بابات داشتم خر میزدم .اون روزا که دانشگاه میرفتم خیلی بیحال میشدم. بر عکس گذشته که تازه بعد از امتحان ها مشغول اذیت کردن دوستام میشدم،اون موقع دوست داشتم  زودتر برسم خونه. هرروز حالم بدتر میشد تا اینکه یکی از دوستام گفت نکنه بارداری؟   خلاصه رفتم آزمایش دادم و نتیجه هم منفی بود . خیلی حال بدی داشتم . ماه رمضان شد و دیدم بر عکس سال های پیش چرا روزه وقتی میگیرم اذیت میشم .دوباره دکتر رفتم وبرام آزمایش نوشت .در کمال خوشحال دیدم بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه مثبته. وای که اون روز چقدر خدارو به خاطر این هدیه الهی شکر کر...
17 شهريور 1393

معذرت خواهی از پسرم

پسر گلم  سلام اول از همه بابت این تاخیری که در ساختن وبلاگت ایجاد کردم ، ازت معذرت می خوام. سعی می کنم به مرور هم از خاطرات قبلیت بنویسم،و هم مطالب جدیدتر.  
17 شهريور 1393
1